تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ‌ کس نبود. در گوشه ‌ای از یک دشت بزرگ و زیبا چند پروانه کوچک با بال هایی رنگا رنگ زندگی می ‌کردند. پروانه ‌ها هر روز صبح که از خواب بیدار می‌ شدند بال و پر زنان خودشان را به گل‌ ها می‌ رساندند و شروع به بازی و گردش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ‌ کس نبود. در گوشه ‌ای از یک دشت بزرگ و زیبا چند پروانه کوچک با بال هایی رنگا رنگ زندگی می ‌کردند.

پروانه ‌ها هر روز صبح که از خواب بیدار می‌ شدند بال و پر زنان خودشان را به گل‌ ها می‌ رساندند و شروع به بازی و گردش در دشت و چمن زار می ‌کردند.

یک روز وقتی که آنها در حال بازی بودند، ناگهان چشمانشان به یک زنبور کوچولو افتاد که کنار یک گل قرمز افتاده بود.

وقتی آنها جلو تر رفتند فهمیدند که زنبور کوچولو بیهوش است. پروانه ‌ها اول خیلی ترسیدند و می ‌خواستند از آنجا فرار کنند ولی یکی از آنها که اسمش رنگین‌کمان خانم بود به بقیه گفت :

زنبوری به این کوچولویی هیچ وقت به تنهایی از کندو بیرون نمی ‌آید، حتماً باید اتفاقی افتاده باشد که او به تنهایی اینجا بیهوش افتاده است.

فکر می ‌کنم که ما باید به زنبور کوچولو کمک کنیم.

یکی دیگر از پروانه ‌ها که بال ‌های سفیدی داشت و اسمش ابریشم بود به بقیه گفت:

رنگین کمان خانم درست می ‌گوید. شما همین جا بگردید و مراقب اطراف باشید، تا من بروم و پدرم را به اینجا بیاورم.

ابریشم بعد از گفتن این جمله به سرعت به طرف لانه‌ شان پرواز کرد.

پروانه ‌های کوچک و بازیگوش تا بازگشت ابریشم و پدرش در فکر بودند.

آنها که می ‌ترسیدند همان اتفاقی که برای زنبور افتاده برای آنها هم بیفتد، خیلی آرام و با احتیاط به اطراف سر کشیدند و همه جا را نگاه کردند، ولی هیچ خبری نبود.

بالاخره ابریشم و پدرش که به پروانه عاقل معروف بود، از راه رسیدند.

پروانه عاقل بعد از اینکه مطمئن شد هیچ خطری او و پروانه‌ های دیگر را تهدید نمی‌ کند، آرام کنار زنبور کوچولو نشست. زنبور کوچولو بیهوش بود.

پروانه عاقل با بال ‌های نرم و نازکش روی صورت زنبور کشید و با تکان دادن بال‌ هایش نسیم خنکی را درست کرد که به صورت زنبور بخورد بعد هم یک برگ را به آرامی خم کرد تا قطره شبنمی که روی آن بود روی صورت زنبور بریزد تا او به هوش بیاید.

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها

زنبور کوچولو وقتی چشمانش را باز کرد با دیدن پروانه ‌ها در اطرافش تعجب کرد. پروانه عاقل به زنبور کوچولو گفت:

- لازم نیست دیگر از چیزی بترسی. جز من و تو و این پروانه ‌های کوچولو، هیچکس دیگری اینجا نیست. حالا هم خیلی آرام باش و برای ما تعریف کن که چه اتفاقی افتاده که تو اینجا تنهای تنها بیهوش بودی؟

زنبور کوچولو جواب داد:

-  من و خانواده ‌ام و زنبور‌های دیگر در کنار یک کندو در وسط دشت، جایی که پر از گل‌ های رنگا رنگ و خوشبو بود زندگی می‌ کردیم ملکه برای ما تعریف کرده بود که زنبورها از سال‌ ها قبل به اینجا آمده بودند و با هم زندگی می ‌کردند.

تا اینکه چند روز پیش بود که اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم تا برای درست کردن عسل به بیرون از کندو برویم، یک موجود جدیدی را دیدیم.

پدرم به من گفت آنها آدم‌ ها هستند آدم ‌ها به خوردن عسل علاقه زیادی دارند، برای همین آمده ‌اند تا عسل ‌های ما را بردارند و به همین خاطر ما باید خیلی مراقب باشیم.

پدرم از من خواست که به دشت بروم تا خودش به کندو برگردد و برای زنبورها و ملکه تعریف کند که چه چیزی دیده است.

من هم مثل همیشه شروع به پرواز کردم. از کندو که دور شدم حواسم پرت شد غروب که آمد متوجه شدم که آدم ‌ها می ‌خواهند کندو و زنبورها را با خودشان ببرند.

بین زنبورها و آدم‌ ها جنگ شده بود. آدم‌ ها لباس‌ های مخصوصی پوشیده بودند و داشتند کندو را با خودشان می ‌بردند و....

ادامه دارد...

منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه

گرگ به گله حمله کرده

روزی دلم روشن خواهد شد

پسر گمشده ی پیرزن

چرا هیچ کس در قلعه نیست؟

من پسرت هستم!!!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.